حسن می خواست عازم جبهه شود جلوی آینه ایستاده بود و سر طاقچه یک قرآن جیبی را دید.
او به پدر گفت : می توانم قرآن را با خود ببرم ؟ پدرم گفت : بله پسرم . حسن قرآن را در جیب گذاشت و از اتاق خارج شد . دوباره برگشت و قرآن را در طاقچه گذاشت و به پدر گفت پشیمان شدم .
پدر گفت من قرآن کوچکتر دارم و آن را به حسن داد، او آن را در جیب گذاشت و دوباره در آورد و به پدر گفت: نه قرآن را در جیبم نمی گذارم و راهی جبهه شد .
زن اگر خوب باشه یه زندگی حالش...
در حاشیه فساد سه میلیارد دلاری...