به گزارش دیار عالمان به نقل از صاحب نیوز، رشادتهای فرزندان آران و بیدگل در جریان هشت سال دفاع مقدس، به قدری ستودنی بود که نام این شهرستان را زبانزد کشور کرد و آن را صاحب رتبهی برتر ایثارگری در ایران قرار داد.
با این حال تنها روزهای دفاع مقدس عرصهای برای دلاوریهای فرزندان این شهر کویری نبود و پس از پایان جنگ نیز، جوانان این منطقه فداکاریهای قابل توجهی را در صحنههای مختلف از خود به جای گذاشتند؛ تا حدی که جوانان نسل سومی آران و بیدگل هم در جانفشانی و دفاع از حریم اسلام و انقلاب دست کمی از پدران و بزرگ ترهای خود ندارند.
شهید محمد محرابیپناه، یکی از همین جوانان است که در سال ۹۰ در درگیری با نیروهای گروهک پژاک در شمال غرب کشور، به شهادت رسید.
امروز به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار گفتگویی با احمد محرابی پناه، پدر شهید که خود نیز از رزمندگان دفاع مقدس است، منتشر میشود.
وی در این گفتگو با اشاره به برخی ویژگیهای اخلاقی فرزندش، در مورد نحوهی شهادت او نیز توضیحاتی میدهد:
***
لطفا خودتان را معرفی کنید.
من احمد محرابی پناه، پاسدار بازنشسته و پدر محمد محرابی پناه هستم که در تاریخ ۱۳ شهریور ۹۰ در مناطق شمالغرب و در درگیری با اشرار گروهک پژاک به شهادت رسید.
رابطهی شما با محمد چطور بود؟
من و محمد به غیر از رابطهی پدر و پسری با هم رفیق بودیم. گاهی حتی اگر میخواست فوتبال بازی کند، من در ساخت تیر دروازه با او همکاری میکردم، توپ میخریدیم و در کوچه با دوستانش بازی میکردم. این نبود که رابطه ما فقط پدر و پسری باشد، با هم دوست بودیم و در همه کارها با هم مشورت میکردیم.
از رفتن محمد به دانشگاه برایمان بگویید
محمد در رشتهی مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد قبول شد. ترم اول که رفت دانشگاه، درس میخواند، اما هر وقت او را میدیدیم در چهرهاش نشانی از شادی نبود. اگر از علتش میپرسیدیم جواب میداد محیط دانشگاه، محیط خوبی نیست و یک سری افراد اصلاً کاری به درس ندارند.
ترم اول درسش را با معدل خوبی تمام کرد. ترم دوم که در دانشگاه ثبت نام کرد، دیدیم با خودش میجنگد! موقع امتحانات ترم دوم که رسید یک روز آمد و گفت دیگر نمیخواهم بروم دانشگاه. بالطبع هر پدری دوست دارد پسرش درس بخواند و افتخاری بود برای ما که فرزندمان مهندس کامپیوتر باشد. ناراحت بودیم از این موضوع که چرا در این مرحله میخواهد درس را رها کند. با او صحبت کردیم، گفت «نه! من نمیتوانم.»
چرا؟!
علتش را که جویا میشدیم میگفت «آیا دوست داری من آدم سالمی باشم یا این که برای شما فقط این مهم است که به من بگویند مهندس؟!» میگفتم من هر دو را دوست دارم؛ هم این که سالم باشی هم این که به شما بگویند مهندس. چه عیبی دارد؟! میگفت «تا امروز تحمل میکردم، امروز دیگر نمیتوانم. جایی که استاد به من بگوید چرا لباسی که پوشیدهای لباس یک امّل است، جای من نیست! استاد به من میگوید به محیط دانشگاه که آمدهای باید مثل دانشجوها باشی! من به خودم اجازه ماندن در این محیط را نمیدهم.» ناراحت بود و از آن به بعد دیگر نرفت.
با چند نفر دیگر صحبت کردیم که محمد را متقاعد کنند. آقای عبداللهزاده که استاد دانشگاه است، آقای دیانت پور که از بستگان ماست و آقای عصاری با او صحبت کردند.
چند وقت بعد آمد و گفت «ما قرار بود با هم رفیق باشیم، من که درد دلم را به شما گفتم. هر کس هم با من صحبت کند، تصمیم من همان است که گفتم.» من هم قبول کردم و به او گفتم هر طور که تو دوست داری! خوشحال شد و گفت «من این قول را به شما میدهم که هر جا باشم، دنبال روزی حلال خواهم بود.»
بعد از دانشگاه سراغ چه کاری رفت؟
یک سال و نیم درس را ترک کرد. شش ماه اول در آموزشگاه فنی حرفهای کاشان در یک دوره آموزشی رشتهی برق شرکت کرد و هم مدرک برق خانگی را گرفت و هم برق صنعتی را؛ بعد از آن چند ماهی کارهای برقکشی انجام میداد، پمپ CNG بیدگل و قمصر را محمد برقکشی کرد.
مدتی گذشت، آمد و گفت «نمیروم برقکشی!» گفتیم این یکی دیگر چرا؟! گفت «پیمانکاری که قرارداد بسته پول عجیبی از طرف قراردادها میگیرد. این پولها خوردن ندارد، حلال نیست.» گفتیم اختیار با خودت است. ولی چه کار میخواهی بکنی؟ گفت «فعلا میروم کشاورزی تا ببینم چه طور میشود.»
یک سالی را با کشاورزی گذراند. اتفاقاً همان سالی بود که سرمای عجیبی آمده بود و برف سنگینی هم باریده بود. محمد صحرا میماند و کار بقیهی کشاورزها را هم انجام میداد. شاید به بیشتر از ۱۰ نفر از این پیرمردهای کشاورز گفته بود نیازی نیست بیایید صحرا تا شب همهی گوسفندهای آنها را علوفه میداد و برمیگشت.
چطور وارد دانشگاه امام حسین(ع) و سپاه شد؟!
محمد از دوران طفولیت، با توجه به این که خودم هم پاسدار بودم، علاقمند بود به سپاه و کارهای نظامی بود. من مربی نظامی بودم و گهگاه او را به بعضی از کلاسهای آموزشیام میبردم. شاید خیلی از کارهای عملی نظامی را در همان سن و سال کودکی در همان کلاسها آموخته باشد.
بعد از مدتی که از این قضایای کار او گذشت، یک روز آمد و گفت: «دانشگاه امام حسین(ع) ثبت نام میکند، ثبت نام کردهام.» گفتم به امید خدا، اشکال ندارد. درس خواند و دانشگاه قبول شد. وقتی جواب آمد قبولیاش آمد، به من گفت «خواهشی ازت دارم.» گفتم چی؟ گفت: «وقتی از سپاه برای تحقیقات میآیند به دوستانت سفارشم را نکنی.
بگذار واقعیت را بگویند؛ آن چیزی که حقم هست؛ نمیخواهم خدای ناکرده پارتی بازی بشود!» قبول کردم. در آن مرحله هم قبول شد و با دوستانش رفتند دانشگاه امام حسین علیهالسلام. روز اول دانشگاه هم با فردی به نام صفری، که بعدا با هم شهید شدند، دوست شده بود.
رابطهی او با دوستان دانشگاهیاش چطور بود؟
محمد معمولا با تعدادی از همشهریانش میرفتند تهران و میآمدند. یک روز یکی دو نفر از آنان برای گلایه آمدند پیش من. گفتند محمد کمتر نزدیک ما میآید. من از او علت را جویا شدم. گفت «اگر حرفهایی که در جمع دوستانه زده میشود تهمت و غیبت نباشد مشکلی نیست!» متوجه شدم فاصله گرفتن او به این خاطر است که میخواهد دچار گناه نشود. او از آلوده شدن به گناه وحشت داشت.
محمد چطور وارد یگان کماندویی سپاه شد؟
یک بار برای انتخاب ۱۰ نفر از دانشجویان برای عضویت در تیپ صابرین رفته بودند دانشگاه امام حسین(ع). محمد یک روز تماس گرفت و گفت «می خواهم بروم تیپ صابرین. نظرت چیست؟!» گفتم آن جا مشکلات خاص خودش را دارد. اگر میتوانی آموزشهای سنگین و دوری و مأموریتهای دشوار و کم و کاستیهایی را که ممکن است وجود داشته باشد تحمل کنی برو.
گفت «من یک استخاره گرفته ام که آن را با هیچ چیز عوض نمیکنم. فقط میخواهم شما راضی باشید.» هر پدر و مادری دوست دارد خواسته فرزندش را برآورده کند. گفتم اگر واقعاً دوست داری، اختیار با خودت است. بعد از این صحبت، تیپ صابرین را انتخاب کرد و رفت برای آموزش تکاوری.
دوستانش بعد از تمام شدن درسشان در دانشگاه امام حسین، آمدند کاشان و مشغول کار شدند، اما او و یکی از اهالی کاشان با هم رفتند و در تیپ صابرین آموزش تخصصی دیدند. فرمانده گردان آموزشی تیپ صابرین میگفت «ما با توجه به شناختی که از نیروها داشتیم، در هر دوره تکاوری از حدود ۱۳۰ نفر، پس از پایان دوره بیش از ۹۰ نفر باقی نمیماندند.» میگفت «در دورهای که محمد شرکت کرده بود، او و مصطفی صفری تبار و دوست کاشانیاش، اولین کسانی بودند که برای ثبت آمده بودند. اول کار خیال میکردم هر سه تای اینها رفتنیاند و دوره را تمام نخواهند کرد.»
در آزمون ورودی دورهی تکاوری نیروها باید در یک پیادهروی پنجاه کیلومتری، همراه با تجهیزاتی که حدود سی و پنج کیلو وزن دارد، شرکت میکردند. آن مسئول میگفت بعد از این آزمون، برخلاف پیشبینیاش، آن سه نفر زودتر از همه رسیده بودند. بعد از استراحت و مرخصی چند روزه، محمد را به عنوان ارشد انتخاب کردند.
دورهی آموزشی تکاوری، چند دورهی بیست روزه است و در آن اردوی کویر، اردوی آب و اردوی جنگل برگزار میشود. اولین برنامهی دوره، اردوی کویر بود که افراد باید با حمل تجهیزاتی که حدود ۳۵ کیلو وزن داشت، صدها کیلومتر پیادهروی کنند. چون محمد ارشد بود، از او خواسته بودند دو نفر را برای کارهای حفاظتی نیرو معرفی کند، او هم آقای صفری و خودش را معرفی کرده بود. به همین خاطر تجهیزاتی اضافه بر آن چه سایر نیروها داشتند، به آنان داده شد.
محمد شب اول اردو رفته بود نزد فرمانده و پرسیده بود در برنامههای پیادهروی، افراد میتوانند نمازشان را کامل بخوانند. او هم جواب داده بود که چون نیروها در یک محدودهی مشخص با گرا دور میزنند و از حد ترخّص خارج نمیشوند، نماز را کامل خواهند خواند.
فرمانده به من میگفت «شهید محرابیپناه این سؤال را که پرسید، کنجکاو شدیم بدانیم پرسیدن این سوال چه دلیلی دارد! بعداً متوجه شدیم علت سؤال محمد این بود که میخواست روزههای مستحب ماه رجب را بگیرد. این مطلب خیلی برای ما تعجّبآور بود. جایی که احساس میکردیم هیچ کس طاقت نیاورد، او دوره را گذراند، سلاح و تجهیزات اضافه بر سازمان هم داشت، روزههای مستحبی هم میگرفت!» آن فرمانده قسم میخورد که در مدت پانزده سالی که آموزش میداد، با هیچ نیرویی جز این دو نفر تا این حد رفیق نشده بود.رفاقت آنان تا حدی بود که به خانهی آن فرمانده رفت و آمد داشتند و حتی او هم به خانهی ما آمدند.
داستان ازدواج محمد چگونه بود؟
پس از این دورهی آموزشی، محمد چند روزی به مرخصی آمد. بهمن ماه بود که خودش را به تیپ صابرین معرفی کرده بود. سوم فروردین محمد ازدواج کرد. در این مدت، پانزده تا بیست روز تهران بود، بعد چند روزی میآمد مرخصی و مجددا برمی گشت. یک بار تماس میگرفت و میگفت امروز مشهد هستم، هفته بعد تماس میگرفت و میگفت زاهدان هستم، چند وقت بعد میگفت از زاهدان تماس میگیرم. (البته وقتی مأموریتها تمام میشد تماس میگرفت)…
رفت و آمد محمد و شرکت او در ماموریتهای متعدد، برای شما سخت نبود؟
نه؛ هرچند قانوناً یک نفر باید دو سال در تیپ صابرین بماند تا بتوانند مأموریتهای رزمی خارج از یگان را به او بسپارند. اما روزی که او معرفی شده بود، تیپ مأموریتی داشت که در آن باید همه نیروها را میبردند بوشهر. از همان اول با توجه به شناختی که به محمد و دوستش آقای صفری پیدا کرده بودند، آنها را به کار گرفتند. برای همین این قدر سر آنها شلوغ شده بود.
از اعزامهای شهید خاطرهای در ذهن شما مانده است؟
محمد قبل از ماه رمضان آمده بود مرخصی. گفتیم تابستان در حال تمام شدن است، ماه مبارک هم نزدیک است. حداقل یک سفر چند روزه برویم. قبول کرد. چند خانواده با هم حرکت کردیم سمت شمال و اردبیل (سرعین). ساعت پنج بعدازظهر رسیدیم تبریز. برای ناهار توقف کردیم که گوشیاش زنگ خورد. به محمد گفتند شما باید فردا ساعت هفت صبح تهران باشید. محمد گفت باید بروم. گفتیم پس صبر کن یک ساعتی برویم بازار و گشتی بزنیم، بعد برو.
تا رفتیم و برگشتیم ساعت شد هفت و نیم و موقع نماز شد. از این که دیر شده بود خیلی ناراحت و تند شد. گفتم طوری نیست، یک ساعت دیرتر خواهی رسید. گفت «اصلاً توقع نداشتم! چرا نمیگویی یک ساعت زودتر خودت را برسان تا حق افراد پایمال نشود؟ اگر دیر بروم اولاً شاید به مأموریت نرسم، ثانیا حق یک عده که منتظرند به گردن من میافتد.»
تا پلیس راه زنجان با هم آمدیم. همه خوابآلود بودیم. از صبح تا آن وقت شب، مرتب این طرف و آن طرف پشت ماشین بودیم. دیگر مقدور نبود تا تهران هم رانندگی کنیم. محمد ساکش را از عقب ماشین برداشت. گفت «من با اتوبوس میروم. شما هر وقت خواستید بروید.» همان جا از ما جدا شد، سوار اتوبوس شد و رفت. صبح، یک ربع به هفت با او تماس گرفتم. گفت با چهل و پنج دقیقه تأخیر رسیده است. این قدر به وقت و نظم اهمیت میداد.
این وقتشناسی از بچگی در کارهای او وجود داشت. مثلا در بسیج اگر در گردان عاشورا فراخوانی بود، سر ساعت با لباس کامل بسیج و چفیه حاضر میشد. هرکس هم با لباس شخصی میرفت، از دستش ناراحت میشد. میگفت «باید کار را درست انجام بدهد!»
از روزهای آخر شهید بگویید.
دو روز قبل از ماه مبارک رمضان رفت و روز شانزدهم ماه رمضان آمد مرخصی. با توجه به شناختی که از شهدا داشتم، از حرکتهایش متوجه شدم که آهستهآهسته از بین ما خواهد رفت. هر کاری داشت مرتب کرد. ماشینی فروخته بود که هنوز سند ماشین را به نام او نکرده بود. پیگیری کرد و دو روزه به نام خریدار کرد. تمام بدهیهایش را، کامل پرداخت کرد.
شب نوزدهم ماه رمضان به او گفتم «برویم زیارت محمد هلال (ع)برای احیا، همه دوستان و فامیل هم هستند.» قبول نکرد، گفت «اگر فامیلها و دوستان بیایند، از دعا غافل خواهیم شد!» ما رفتیم و خودش هم تنهایی رفته بود مسجد محله. شب بیست و یکم را هم به همین شکل گذراند.
آن شب نگاه کردم، دیدم افطاریاش را که خورد رفت همه لباسهایش را مرتب کرد. همه نامههایی را که داشت، جدا کرد. نامههای دوران تحصیلش در یک جا و نامههای دوران بعد از تحصیل را در جای دیگر گذاشت.
کاغذهای باطله را هم از میان آنها جدا کرد و به مادرش داد که دور بریزد. با توجه به این که در خانوادهی ما تقریباً همه نظامی هستند، اگر میخواستیم کاغذی را دور بیاندازیم، یا خرد میکردیم یا طوری میشستیم که قابل خواندن نباشد. مادرش نشست و همه کاغذهای باطلهای را که محمد به او داده بود، خرد کرد. یک مرتبه محمد با سرعت وارد اتاق شد و پرسید «کاغذها کجاست؟» مادرش جواب داد «پاره کردم و ریختم دور.» او هم سرش را حرکت داده و گفته بود «کارم را زیاد کردید! وصیتنامهام را نوشته بودم که با کاغذهای باطله از بین رفت!»
از نحوهی شهادت شهید محرابیپناه اطلاع دارید؟
شب بیست و دوم رمضان محمد به مأموریت اعزام شد. با توجه به صعبالعبور بودن و مسایل امنیتی، نیروها باید سه نفر سه نفر اعزام میشدند. با این حال تصمیم بر آن شده بود که حداقل دو گروه شش نفره، به همراه یک فرمانده گردان وارد منطقه شوند. فرمانده آقای جعفرخانی بود که او هم به شهادت رسید. او شش ماه قبل از شهادت بازنشسته شده بود، ولی گفته بوده تا یک نفر را پیدا نکنم و خاطرم از جانشینم جمع نشود، نمیروم.
آقای میریان، یکی از فرماندهان محمد، به من گفت جعفرخانی هیچ وقت از من درخواستی نداشت، ولی دفعه آخر خواست اجازه دهم خودش از بین نیروها، افراد داوطلب را برای این مأموریت انتخاب کند. فرمانده گردان در بین نیروها به صراحت گفته بود که در این ماموریت، هیچ تضمینی نیست که کسی زنده بماند و حداقل ده نفر از ما شهید خواهند شد. بعد خواسته بود هر کس مایل است، برای شرکت در ماموریت اعلام آمادگی کند. از بین آن جمع، سی و پنج نفر، از جمله محمد بلند میشوند و اعلام آمادگی میکنند.
جعفرخانی از بین این سی و پنج نفر، ۱۱ را جدا میکند. چند نفری از دوستان فرمانده گردان، که درجههای بالایی داشتهاند، وقتی میبینند آقای جعفرخانی علیرغم تجربه و توانشان، این دو جوان (محمد محرابی پناه و مصطفی صفری تبار) را انتخاب کرده است، خیلی ناراحت میشوند و تصمیم میگیرند بعد از این ماموریت، دیگر با او کار نکنند!
تقریباً برای همه مسجل بوده است که همراه این عملیات حتماً شهادت هم هست. من یادم میآید در زمان جنگ هم این اتفاقات بود. وقتی در چزابه آموزش چهل و پنج روزهی بسیج را طی میکردم، بعد از سی و یک روز از شروع آموزش، آمدند و گفتند که آماده شوید برای عملیات. در آن زمان چون ایران، بستان را گرفته بود و عراق تصمیم داشت برای بازپسگیری آن جا از تنگهی چزابه وارد عمل شود، مجبور بودند نیروها را به این شکل وارد عمل کنند، هرچند میدانستند از این نیروها کسی بر نخواهد گشت. یک شبه ما را مسلح کردند و از هفتاد و دو نفری که از کاشان اعزام شده بودیم، بیش از ۱۰ یا ۱۵ نفر برنگشتند.
محمد هم در چنین شرایطی وارد منطقه عملیاتی شده بود و همراه با دوستش، صفری تبار، که (برای شفاعت و شهادت) عقد اخوت بسته بودند، در کنار هم شهید میشوند.