logo

امروز دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳

Monday, 6 January , 2025

خاطره ای از آزاده احمد ثمری:

روزی که اسیر شدم…

داستان از این قرار بوده که وقتی من از هوش رفتم این دو نفر که فکر کرده بودند من شهید شدم با مقداری گونی و خاک رویم را پوشانده و رفته بودند و رمل ها نیز مقدار خاک زیادی روی من آورده بود.
بعد از ساعتی که به هوش آمدم خودم را با دستی که وضعیت بهتری نسبت به بقیه اعضا بدنم داشت ، با زحمت از میان خاکها بیرون کشیدم ولی تشنگی فشار زیادی را به من آورده بود…

تاریخ انتشار: ۰۵:۲۵ - دوشنبه ۱۳۹۴/۰۵/۲۶
مدت زمان مطالعه: 6 دقیقه
روزی که اسیر شدم…

به گزارش گلپانا، آزاده احمد ثمری در گفت و گو با خبرنگار گلپانا در رابطه با خاطرات اسارت گفت: در سن 16 سالگی به صورت بسیجی در عملیات های گوناگون حضور داشتم که در تاریخ 23/5/61 در شلمچه و عملیات رمضان به اسارت دشمن در آمدم.

در این عملیات مجبور بودیم بیش از ده کیلومتر پیاده به جلو حرکت کنیم که نزدیک به نماز صبح پشت جاده خرمشهر بصره استراحت کردیم و نیم ساعت  هنوز از استراحت نگذشته بود که نیروهای عراقی شروع به پاتک زدن کردند و ما هم در سنگرها دفاع می کردیم.

این درگیری ها تا ساعت چهار بعد از ظهر با پاتک های سنگین دشمن پیش میرفت که متوجه هجمه شدید آتش دشمن چه از زمینی و از آسمان شدیم  که  نهایت منجر به محاصره شدن ما شد.
IMGگلپانا_001

پانزده نفر از ما پیشقدم شدیم برای شکستن محاصره و رساندن خود به پشت دشمن،  هر کدام از ما تا توان داشتیم نارنجک با خود برداشتیم و خود را به شیاری نزدیک عراقی ها رساندیم  و در این کانال پخش شدیم تا خود را به پشت تانک های دشمن رساندیم.

تانک ها که  برای تنگ تر شدن محاصره به جلو میرفتند ما پشت سرشان قرار گرفتیم و در این میان هر کدام از ما نارنجک هایی را که داشتیم به طرف تانک ها می انداختیم که حداقل خود من ده تانک را به آتش کشیدم.

پس از مدت زمانی توانستیم محاصره را بشکنیم و با فرمانده گردان تماس گرفتیم برای اینکه بچه ها را به عقب برگردانند و ما پانزده نفر هم سوار بر یک تانک عراقی شدیم برای بازگشت.

به خاطر سن کم و کوتاهی قد آخرین نفری بودم که می خواستم سوار تانک شوم و نمی توانستم.

در حال سعی برای بالا رفتن از تانک بودم که خمپاره ای  بر روی تانک خورد و تانک منفجر شد که تنها از این تعداد من زنده ماندم و یکی از دوستان گلپایگانی به اسم نصیر شفاهی که راننده تانک بود.

من هم در این میان بی حاصل نماندم و بسیاری از بدنم آتش گرفت و موج خمپاره بی هوشم کرد وقتی به هوش آمدم دیدم دست و سر و بدنم سوخته بود و پای من وضعیت وخیمی را داشت در این میان نصیر،دوستم هم خودش را به عقب کشانده بود ولی من با توجه به وخامت اوضاعم باز از هوش رفتم .

بعد از یک ساعت که به هوش آمدم با ناله از دیگران کمک خواستم که اتفاقا دو نفر از امدادگران که گلپایگانی نیز بودند خودشان را به بالای سرم رساندند و زخم هایم را شروع کردند بستند ولی با بستن آن زخم های سوختگیم ترک خورد وشروع به خونریزی کرد که وقتی دیدم فایده ندارد به امدادگران گفتم موندن فایده نداره بهتره برگردیم هر چه زودتر عقب، که در این میان نیز چند تیر و ترکش به سمتم اثابت شد که یکی از اینها باعث شد پایم بدجور شکسته شود.

امدادگران همانجا پایم را جا انداختند و به زور پاشدم و به مسیرم ادامه دادم تا رسیدیم به دریاچه ماهی و نزدیک به نخل های بصره.

من خیلی خونریزی شدیدی پیدا کردم تا حدی که به برادران امدادگر گفتم دیگه من نمی تونم برگردم اگر توانش را دارید من را با خودتون ببرید ولی اگر نمی تونید من را در تانکی در همین جا بگذارید برید.

امدادگران که خودشان نیز حال خوبی نداشتند من را کنار تانکی گذاشتند که در این میان من به یکباره از هوش رفتم .

وقتی به هوش آمدم دیدم نمی توانم تکان بخورم و گویی روی من مقداری گونی و خاک ریخته شده بود.

داستان از این ماجرا بوده است که وقتی من از هوش رفتم این دو نفر که فکر کرده بودند من شهید شده بودم با مقداری گونی و خاک رویم را پوشانده بودند و رفته  بودند و رمل های خاکی نیز مقدار خاک زیادی روی من آورده بود.

بعد از ساعتی که به هوش آمدم  خودم را با دستی که وضعیت بهتری نسبت به بقیه اعضا بدنم داشت ، با زحمت  از میان خاکها بیرون کشیدم ولی تشنگی فشار زیادی را به من آورده بود.

نگاهی به عقب سمت نیروهای خودی انداختم دیدم خبری نیست، ولی وقتی برگشتم و به سمت نیروهای دشمن نگاه کردم دیدم تانک و نیرو بود که به سمت ایران می آمد.

در این میان که دیگه واقعا نمیدونستم چه کار کنم لحظه ای فکری به ذهنم خطور کرد.

جنازه های ایرانی و عراقی را با دست سالمترم کشیدم و کنار هم خوابوندم و خودم هم وسطشان مثل مرده دراز کشیدم و مدتی گذشت تا تانک ها و نفربرها بدون اینکه بفهمند، از کنار من و جنازه ها گذشتند ولی یک آمبولانس و نفربر در نزدیکی من ایستاد و هرچه اسلحه کنار ما بود را جمع کرد و بعد از چند دقیقه اینها هم رفتند.

بعد از اینکه مطمان شده بودم دیگه همه رفتند، پاشدم و از شدت تشنگی خودم را به سمت یکی از سنگرها که تقریبا 100 متر باهام فاصله داشت رسوندم که از قضای روزگار  پر از عراقی بود و دم در این سنگر یک یخچال را دیدم که آب خنک و یخ را برای بچه ها توش نگه میداشتند، خودم را به سمت یخچال کشوندم و تا توانستم آب خوردم و حتی یک نصفه هندوانه هم که در آنجا بود را خوردم و به سمت جایی که بودم برگشتم.

به خاطر خوردن آب زخم هام دوباره به خونریزی شدید کرده بود بعد از گذشتن زمانی وقتی نزدیک به غروب شد به سمت جاده خرمشهر رفتم و به جاده نگاه کردم دیدم نیروهای عراقی ظاهرا بر اثر پاتکی که ایرانی ها بهشون زده بودند داشتند عقب نشینی می کردند.

من هم برگشتم دوباره مثل دفعه قبل همون جایی که بودم خوابیدم و تانک ها مجدد یکی یکی از کنارم  گذشتند که شیار یکی از اونها از روی دستم عبور کرد ولی من به خاطر اینکه کسی متوجه نشه سعی کردم تکون نخورم.

بعد از چند دقیقه مثل زمان رفتنشان همون آمبولانس و نفربر پشت تانک ها پیداشون شد.

این بار به سمت سنگرها رفتند و چندتا سنگرها را به آتش کشیدند، من نمیدونم اونجا متوجه چی شده بودند که به سمت جنازه ها ومن برگشتند و شروع کردند به تیر خلاصی زدن هم به جنازه های خودشون و هم ایرانی ها، تا اینکه یکیشون که گویا فرمانده هم بود بالای سر من آمد و با اشاره به بقیه عراقی ها گفت این یکی زنده است.

شروع کردن به کشیدن جنازه ها از کنارم و نزدیکم  ایستاد.

برای اینکه ثابت کنه زنده هستم دوپایی رفتم بالا و پرید روی دستی که از روش تانک رد شده بود، اینجا بود که دیگه نتوانستم خودم و را کنترل کنم چنان دادی کشیدم که فضا را پر کرد.

عراقی ها که یک از لحظه توقع زنده بودن من را نداشتند بدون اختیار از عکس العمل و صدای من چند قدم به سمت عقب فرار کردند.

من که زیر یکی از جنازه های کنارم یک اسلحه برای زمان مبادا پنهان کرده بودم را با دستم بیرون کشیدم و همه را  به رگبار بستم ، از تعدادی که آنجا بودند فقط راننده آمبولانس زنده ماند که فرار کرد و من هم خودم را به سمت جاده خرمشهر کشاندم ولی بعد از چند دقیقه که دشمن فهمیده بود اینجا خبری بوده برگشت و محاصره شدم.

تعدادی از سربازای عراقی به سمتم آمدند و دست و پایم را گرفتند و انداختنم درون نفر بری که تمام جنازه های عراقی ها درون اون بود.

ساعاتی که درون این نفر بودم از شدت بوی تعفن تمام درد خودم را فراموش کرده بودم و دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم هیچ چیز…

وقتی به خط دومشون رسیدیم یکی از درجه دار های عراقی من را از تانک بیرون انداخت و بعد از اینکه نزدیکم اومد شروع کرد به تفتیش جیب هام.

من که به اینجا فکر نکرده بودم و یادم رفته بود کارت بسیجم را جایی پنهان کنم تا متوجه بسیجی بودنم نشوند، مامور عراقی هم یکی از عکس های امام خمینی را که در جیبم پیدا کرده بود به فرمانده خود داد.

فرمانده عراقی پیشم امد و با زبان عربی گفت تو پاسدار خمینی هستی؟

در این گیر و دار که مامور عراقی می خواست مجبورم کند که به عکس امام اهانت کنم و آب دهان بر روی آن بیاندازم من قبول نمی کردم با فشاری که برای اهانت به عکس آقا بر من وارد شد سرم به سمت عکس امام رفت به طوری که فرمانده عراقی فکر کرد من به عکس امام بوسه زدم.

اینجا بود که چنان به گوش من زد که دندانم شکست و اشاره به سربازان کرد که چشم هایش را ببندید و اعدامش کنید.

چشم هایم را بستند و گوشه ای انداختنم برای تیراندازی و کشتنم .

در این میان من هم شروع کردم به خواندن شهادتین و صدای شمارش برای شلیک را میشنیدم که صدای سربازی آمد که به عربی گفت: سیدی دست نگه دار!

گویا صدام دستور به گرفتن اسیر داده بود.

چیزی حدود هشت سال و شش ماه اسیر بودیم که حتی در سال اول هم با توجه به گفته دوستان امدادگر  خانواده فکر کردند شهید شدم.

حتی مراسم سالگردم هم گرفته شده بود و تا سالها پیش قبرم هم موجود بود که بعد از درگذشت پدرم  ایشان را در آن خاک کردیم ولی پس از آن در مصاحبه ای که دوستم محمدرضا آقابراتی در رادیو در دوران اسارت کردند خبر سلامت من را به خانواده دادند.

IMG_0001گلپانا IMG_0003گلپاناIMG_0004گلپاناIMG

 

 

 

 

 


برچسب‌های خبر
دیدگاه‌ها
  1. شاگرد گفته :

    برادر عزیزم. خدا حق شما و همه آزادگان و جانبازان را بر ما ببخشد.

  2. علی گفته :

    سلام و درود بر شما حاج احمد ثمری و سایر آزادگان و جانبازان ما بچه محل شما هستیم بزرگی و ارزش حماسه هایی که شما و دیگر شهدا و ایثارگران بخاطر خدا و مردم خلق کردید را هیچ جور نمیتوان بیان کرد و قدر دانست… این دوستمون چه خوب نوشتند: برادر عزیزم. خدا حق شما و همه آزادگان و جانبازان را بر ما ببخشد.

دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در دیار عالمان منتشر خواهد‌ شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌ شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌ شد