به گزارش گلپانا: پسر اول خانواده علی بود . بعد از آن حسن به دنیا آمد.
پس از گذشت روزهای سخت و طاقت فرسا با بیماری سخت مادر که همیشه با آن دست و پنجه نرم می کرد ، نوبت به ماه داغ و پر معمای تابستان رسید . اولین ماه از تابستان با تمام سختی ها گذرانده شد. در پی آن مرداد ماه؛پس نوبت به بهترین ماه زندگی مادر رسید.1/6/1339
شهریور …
شب ، شب تولد حسن بود . همگی خواب بودند و روز سختی را پشت سر گذاشته بودند . علی ، پدر و مادر ، پدر بزرگ و مادر بزرگ
ناگهان پدر از خواب پرید . در حالی که غرق در عرق شده بود . با چهره ای حیران و سردرگم . همانطور در رختخواب خشکش زده بود . تا صبح در رختخواب به خوابش فکر می کرد . صبح رو به مادر کرد و گفت دیشب خواب عجیبی دیدم .
خدا به خیر کند .
-ان شااله که خیر است.
فردای آن روز حسن متولد شد . پسری مهربان و دلسوز
پدر چند روز با خود کلنجار می رفت که تعبیر این خوابش چیست ؟
بعد از چند روز تصمیم گرفت نزد آیت الله محمدی برود . آیت الله محمدی از مراجع بزرگ عظام و از مراجع تقلید نیز بود .
خواب را برای او تعریف کرد :
نیمه شب خواب دیدم داخل اتاقی وارد شدم که سراسر نور سبزی بود و دور تا دور خانه را در بر گرفته بود . جلوتر رفتم و دیدم وسط اتاق آینه ی بسیار بزرگی قرار داشت و روی آینه حک شده بود؛
«وَ لا تَحسَبّنَ الذین قُتِلوا فِی سَبِیلِ اللهِ أموَاتَا بَل أحیَاءٌ عِندَ رَبِهِم یُرزَقُونَ»
هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند ، مرده اند !بلکه زنده اند ،و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند .
آیت الله محمدی لبخندی به پدر زده بود و به او گفته بود خوابت خیر است. تعبیرش را 20سال دیگر خواهی دید.
روز به روز حسن بزرگتر می شد . بعد از حسن دختری به نام زهرا و به ترتیب رباب ، داوود ، اکرم و فاطمه متولد شدند.
مادر همیشه از بیماری قلبی رنج می برد و در حال درد کشیدن بود . به همین خاطر همه در انجام امور به وی کمک می کردیم . آن روزها آنقدر آسایش و راحتی نبود . یک حوض آبی وسط حیات قرار داشت که مجبور بودیم از چاه آب بکشیم و حوض را پر از آب کنیم . تازه در زمستان آب حوض یخ می بست و مجبور بودیم برای شستن ظرف ها یخ حوض را شکسته و سپس ظرف ها را بشوییم . کار شکستن یخ ها به عهدۀ حسن و علی بود . حسن همیشه برای پختن نان ناراحت بود . ، چون آشپزخانه و تنوری در کار نبود مجبور بودیم هر دفعه به منزل یکی از همسایه ها برویم و مقداری نان بپزیم و همیشه همسایه ها به مادر کمک می کردند .تا کار پخت به اتمام برسد . گاهی اوقات خودشان هیزم پخت نان را جمع می کردند و تنور را برای مادر آماده می کردند.
حسن از همان کودکی نگران حال مادر بود . به همین خاطر صبح که از خواب بیدار می شد خاک ها را خیس می کرد و وقت برگشت از مدرسه با آن گل ها قالب خشت درست می کرد و همیشه می گفت آنقدر قالب خشت درست می کنم که بتوانم یک تنور و آشپزخانه بسازم و این پشتکار او به ثمره هم نشست . حسن آنقدر قالب خشت درست کرد تا با پدرم آشپزخانه ساخت .
اینک ما دیگر یک خانواده بزرگ شده بودیم و ده نفری در یک اتاق بسیار حقیر زندگی می کردیم . خانه ی ما در خیابان شیر خورشید (آیت الله گلپایگانی) و پشت مسجد فاطمیه قرار داشت . خانه ای بسیار محقر ولی سرشار از محبت و صفا و شور و نشاط . خانه ای تنها با 2 اتاق سواره و پیاده و معمولا از اتاق پایینی استفاده می شد . زمستان ها آنقدر هوا سرد می شد که کسی رغبت نمی کرد به اتاق بالایی برود و مجبور بودیم همگی در اتاق پایینی بخوابیم . آن هم با یک کرسی . حسن همیشه هنگام غروب یک ساعتی درس هایش را می خواند و کتاب هایش را زود جمع می کرد که مبادا مزاحم بقیه ی اعضای خانواده بشود . با وجود اینکه موقع امتحان زیاد درس نمی خواند ولی همیشه با نمره های بسیار عالی درسهایش را می گذراند . دوره ابتدایی مدرسه کوشش ، راهنمایی مدرسه دهخدا و متوسطه را در دبیرستان فردوسی گذراند.
همیشه عاشق کارهای مکانیکی و تعمیرات بود . بعد از آینکه آشپزخانه را ساخت باز هم قالب خشت می ساخت روزی از او پرسیدیم تو که آشپزخانه را ساختی دیگر چه می خواهی ؟
گفت : دیوار بین طویله و آشپزخانه نباید اینجوری باشد . این دیوار هم باید درست شود . که در آخر موفق شد و آن دیوار هم ساخته شد .
همیشه آخر هفته ها به کارگری می رفت و با پول کارگری به پدر کمک می کرد تا کمک خرج پدر باشد و مابقی پولی که از خرجی خانه می ماند را به پدر می سپرد تا هر کاری دوست دارد با آن پول انجام دهد . آنقدر احساس مسئولیت نسبت به خانواده داشت که گاهی اوقات همه را شرمنده رفتارهایش می کرد .
شغل پدر لحاف دوزی بود . حسن در انجام این کار به پدر کمک می کرد . پدر در مقطعی از زمان تصمیم گرفت تا برای کار به تهران برود . یکی از این شبهای سرد زمستان که پدر در خانه نبود حسن بیماری سختی گرفت و به تب بسیار شدیدی مبتلا شد و به جایی رسید که رنگ چهره حسن سیاه شده بود و در حال مرگ بود ؛مادر فقط شیون و زاری می کرد ؛ ما هم کاری از دستمان بر نمی آمد. ناگهان پدر بزرگ مضطرب بیدار شد و پرسید؛محترم چه شده ؟حسن چه شده؟؟؟ مادر شروع کرد به تعریف و شرح حال حسن …
همه فقط گریه می کردند.پدر بزرگ که دید هیچ کاری از دست کسی بر نمی آید . جرعه ای آب به حسن نوشاند و دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت :خدایا حسنم را به تو سپردم هر چه خودت صلاح می دانی همان را انجام بده .
چند ساعتی نگذشته بود که تب حسن فروکش کرد و حالش بهتر شد؛ به این ترتیب حسن یک بار از مرگ حتمی نجات یافت .
مادرم ، زن صبور و آرامی بود . از بیماری قلبی رنج می برد ولی هیچ گاه به روی خودش نمی آورد و روزهایی که پدر نبود سخت کار می کرد . شب ها پنبه را از غوزه جدا می کردیم و مادر با چرخ جیرجیغ نخ ریسی می کرد و از این راه مقداری درآمد کسب می کرد . بعد که پدر از تهران برگشت ، تصمیم گرفتیم قالی ببافیم . پس دار قالی را به اتاق پایینی آوردیم و زمین را کندیم و در زمین فرو کردیم . کوچکی اتاق از یک طرف و وجود دار قالی از طرف دیگر ، تنگی جا را دو چندان می کرد .آن زمان من تنها 11 سال داشتم و تنها من در بافتن قالی مهارت خاصی داشتم و رباب (خواهر دوم ) به دلیل سن کم زیاد نمی توانست کمک زهرا باشد و در آخر نیز در سن 14 سالگی زهرا به خانه بخت رفت و مجبور شدند تا قالی را جمع کنیم . به دلیل کمی نفت و سوخت مردم مجبور بودند از هیزم برای گرما استفاده کنند . ما فقط یک سه لیتری داشتیم که هر گاه مهمان به منزلمان می آمد به وسیله ی نفت چراغ علاء الدین را روشن می کردیم و از چند روز قبل به اتاق بالایی می بردیم تا اتاق برای مهمان ها گرم شود . یادم می آید دم در اتاق یک قسمت خالی بود که کفش هایمان را آنجا می گذاشتیم ، یک شب کاسه ی آب را کنار کفش ها گذاشتم و صبح که از خواب بیدار شدم ، کاسه ی آب داخل اتاق یخ زده بود .
روزها سپری شد؛ حسن بزرگ و بزرگتر شده بود . به مساجد می رفت و حرفهای سیاسی می زد . شب که می شد به خانه می آمد و با برادرم نشست سیاسی برگزار می کردند . من و خواهرهایم همیشه پای حرفهای سیاسی حسن می نشستیم و حرف هایش را گوش می کردیم.حسن می گفت :
آمریکا و شاه برای 30 سال آینده ی ایران نقشه کشیده اند . این ها قصد دارند اسلام را از بین ببرند اما آن زمان ما چیزی متوجه نمی شدیم و می گفتیم حسن هیچ کس نمی داند 30 سال دیگر چه خواهد شد و…
همیشه به ما می گفت باید در راهپیمایی ها شرکت کنید . باید همگی پشت ملت و وطن باشیم . مادرم که بیمار بود نیز همیشه ما را به راهپیمایی دعوت می کرد و می گفت شما جلوتر بروید من آرام ، آرام خودم را به مسجد ملا علی می رسانم . چون اصل تجمع روبروی مسجد ملا علی صورت می گرفت . هر چه با او حرف می زدیم که تو بیمار هستی ، در کار هیچ تاثیری نداشت و آرام آرام خودش را به مسجد می رساند . همه ی خانواده ها در راهپیمایی شرکت می کردند . پدرم تعریف می کرد : اون روزها مردم شهرستان زیاد در جریان راهپیمایی نبودند و آژان ها هم زیاد کاری به کار مردم نداشتند . یک روز در مساجد اطلاع رسانی کردند و مردم را برای راهپیمایی علیه رژیم ظالم شاه آماده کردند. آژان ها که از طریق جاسوسان خود پی به راهپیمایی برده بودند صبح همان روز از تهران چند نفر ساواکی را فرستادند تا جلوی مردم را بگیرد و مردم را از راهپیمایی بترسانند . مردم که از هر لحاظ توجیه شده بودند و نفرت از شاه درون آن ها زبانه کشیده شده بود با هماهنگی حسن و چند نفر دیگر ساواکی ها را به کوچه کشانده و چند نفری بسیج شده بودند و چنان کتکی به این مزدورها زدند که همان روز به تهران بر گشتند و دیگر هیچوقت هیچ شخصی از ساواک و ضد انقلابها جرأت نکردند به گلپایگان بیایند .
از خاطرات شیرین پدر که بگذریم به خاطرات خواهر و برادر می رسیم .
یادش بخیر حسن خیلی غیرتی بود . وقتی خواهرا کم سن و سال بودند اجازه نمی داد زیاد تو کوچه بمانند . به یاد دارم یک بار که خواهرم ربابه در سن 6 یا 7 سالگی به طرف کوچه دویده بود و در کوچه مشغول بازی بود ، حسن حسابی او را دعوا کرده بود که چرا بدون روسری وارد کوچه شده است . بعد از این ماجرا پدرم از حسن بابت کاری که کرده بود توضیح خواست که او در جواب پدر گفت :
-دخترها باید از همان دوران کودکی به سمت و سوی حجاب روی بروند و فرهنگ حجاب در وجودشان نهادینه شود . اگر از کودکی به آن ها یاد ندهیم که حجاب داشته باشند در آینده آسیب خواهند دید . این ها مادران آینده اند …
قبل از انقلاب ، بعضی از مردم که ضد انقلاب بودند به کوچه می آمدند و شعار جاوید شاه سر می دادند . ما اگر برای تماشا به کوچه می رفتیم حسن ما را دعوا می کرد.
حسن در سال 1359 دیپلم گرفت و پس از آن به سربازی اعزام شد و در دوران آموزشی ، مادر دار فانی را وداع گفت . پدر با همکاری سپاه و پس از پیگیری های فراوان تلفن مرکز آموزش حسن را پیدا کرد و جریان فوت مادر را برای مسئول پادگان تعریف کرد و از او خواست تا حسن را روانه گلپایگان کند تا در مراسم مادر شرکت کند . سرانجام پس از سه روز حسن آمد و در مراسم شب هفت مادر شرکت نمود .
سه روز بعد از مراسم شب هفت مادر ، حسن گفت : که دیگر نمی تواند بیشتر در گلپایگان بماند و باید به پادگان بر گردد و همان روز برگشت . پس از چند روز حسن نامه ای فرستاد که من دیده بانم و متاسفانه نمی توانم در مراسم چهلم مادرم شرکت کنم .
آقای علیرضا منتصری از همان دوران کودکی با حسن رفیق بود. از کودکی ، مدرسه، دبیرستان و….
سال ها گذشت . علیرضا و حسن بزرگ شده بودند و به سربازی رفتند . در نیمه سال 1360 به خدمت مقدس سربازی رفتند . آقای منتصری از آن دوران این گونه تعریف می کند . از همان اولین روز سربازی تا روز شهادت ایشان همراه هم بودیم . برای گذراندن دوره ی آموزشی به شهرستان شاهرود ، پادگان 02 رفتیم ، و به اتفاق هم مشغول آموزش رزمی شدیم و پس از گذراندن مراحل آموزشی به استان خوزستان ، شهر اهواز تقسیم شدیم.
حسن می خواست وارد سپاه پاسداران شود و به جبهه برود ولی در آن زمان چون بنی صدر رئیس جمهور بود دوستان حسن به او گفته بودند که ما در ارتش مهمات و وسایل کمک سپاه می کنیم تو هم بیا و به ما کمک کن تا مهمات بیشتری بتوانیم به سپاه بدهیم و حسن و من وارد ارتش شدیم و به جبهه اعزام شدیم .
در این سه ماه که خیلی به حسن نزدیک شده بودم کاملا حسن را شناختم . پسری در نهایت مهربان، مظلوم و بسیار کم حرف . تا زمانی که کسی از او سؤالی نمی پرسید ، لب به سخن نمی گشود . در کل گروهان حسن به خاطر خواندن نماز اول وقت معروف بود . هر گاه صدای اذان را می شنید هر جا که بود خودش را می رساند و برای نماز آماده می شد . صداقت حسن زبانزد همه بود هیچگاه حرف بی منطق و بیهوده نمی زد به همین خاطر هر گاه حرفی می زد همه به حرفش عمل می کردند و به حرف هایش گوش می دادند .
بعد از گذراندن دوره ی آموزشی از شهر اهواز به دیگر مناطق جنوبی رهسپار شدیم . ایشان در گروهان مخابرات بود و من نیز در واحد موشک فاو مشغول خدمت بودم . حسن مرتب مشغول کارهای مخابراتی در گروهان بود . هر قسمتی که ارتباط قطع می شد ، سریعاً بدون هیچ ترسی با وجود باران گلوله دشمن خودش را می رساند و ارتباط بین گروهان ها را بر قرار می کرد .
چندی بعد حسن مرخصی گرفت و به دیدار خانواده آمد . اما این مرخصی حسن ، مرخصی همیشگی نبود . انگار از پرواز ملکوتیش خبر داشت . تصمیم گرفته بود حتما همه ی خانواده را ملاقات کند . خاطره ی آخرین دیدار حسن در ذهن من نقش بسته و هرگز از ذهن من پاک نمی شود . آخرین دیدار و آخرین مرخصی و آخرین وداع ….
پس از کمی خنده و تعریف گفتم حسن جان بچه ها خسته هستند ، باید بخوابند . ما باید زودتر به خانه بر گردیم و بلند شدم تا بچه ها را آماده کنم که حسن با چشمانی سرشار از مظلومیت و مهربانی رو به من کرد و گفت : خواهر تو که تازه آمدی . کجا به این زودی ؟ گفتم وقت بسیار است تو چند روز دیگر دوباره بر می گردی . باز تو را خواهم دید .
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت : از کجا معلوم ؟ شاید من دیگر نیامدم . کمی بیشتر بمان .
من که آن شب چیزی از حرفهای حسن متوجه نشده بودم . گفتم : حسن این چه حرفی است برادر ؟ تو باید پیروزی این انقلاب را ببینی و دوباره کنار حسن نشستم . آن شب تا دیر وقت با حسن گل گفتیم و گل شنیدیم . وقتی تصمیم گرفتم که دیگر به خانه بر گردم . به در حیاط که رسیدم . حسن گفت : آبجی من خیلی دوست دارم هر جور که شده این دفعه خاله را ببینم . می خواهم حلالیت بطلبم.
-حتما حسن جان . فردا صبح زود می آیم تا به دیدن خاله برویم .
فردای آن روز به دیدار خاله رفتیم و بعد از دیدن خاله و حلالیت طلبی حسن از خاله به خانه بر گشتیم.
حسن می خواست عازم جبهه شود جلوی آینه ایستاده بود و سر طاقچه یک قرآن جیبی را دید حسن به پدر گفت : می توانم قرآن را با خود ببرم ؟ پدرم گفت : بله پسرم . حسن قرآن را در جیب گذاشت و از اتاق خارج شد . دوباره برگشت و قرآن را در طاقچه گذاشت و به پدر گفت پشیمان شدم . پدر گفت من قرآن کوچکتر دارم و آن را به حسن داد ، حسن آن را در جیب گذاشت و دوباره در آورد و به پدر گفت : نه قرآن را در جیبم نمی گذارم و راهی جبهه شد .
و این آخرین دیدار و وداع او با امید دل خواهر بود .
چند روزی گذشت و از حسن نامه ای نیامد .تابستان آخرین روزهای داغ خود را سپری می کرد و نفس های آخرش بود .
روز خونین / حمیدیه / غرب اهواز
دوازدهمین روز از آخرین ماه فصل تابستان شروع شد.جنگ تحمیلی عراق علیه ایران هر روز داغ و داغ تر می شد . ارتش عراق از دو سمت چزابه و طلائیه به سمت اهواز پیشروی می کرد . نیروهای ارتش ابتدا در پادگان حمیدیه و سپس در اطراف کارخانه نورد در برابر نیروهای عراقی که از سمت طلائیه پیشروی می کردند مقاومت کردند . اما نیروهایی که از سمت چزابه جلو می آمدند ،پشت سر گذاشتن بستان و سوسنگرد به حومه شهرک حمیدیه در غرب اهواز رسیدند . بمباران توپخانه دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می شد . ناگهان از طرف ستاد گردان اطلاع دادند که ارتباط گروهان بر اثر بمباران منطقه قطع شد ، سریعاٌ جهت برقراری ارتباط اقدام کنید .
همان لحظه حسن سریع از جا بلند شد و گفت : من می روم . من برای برقراری ارتباط می روم و سریع راهی شد . حسن به مکان مورد نظر رسیده بود ، ارتباط را برقرار کرده بود و هنگام بازگشت به فیض رفیع شهادت نائل آمد و دعوت حق را لبیک گفت.
خانه ی ما نزدیک خانه ی پدرم بود . پدرم در حین کار در سپاه پاسداران گاهی نیز به کار لحاف دوزی می پرداخت ؛ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شد مستقیما به سپاه رفت . من که باردار بودم و کارهای روزمره برایم سخت شده بود، تصمیم گرفتم نزدیک ظهر به منزل پدرم بروم و با خواهرم ملاقاتی داشته باشم . مثل عادت هر روزه راهی منزل پدر شدم و پس از به صدا در آمدن کلون در ، خواهرم ربابه در را به روی من باز کرد .با هم داخل حیاط نشسته بودیم و تعریف می کردیم . ناگهان صدای کلون در به صدا در آمد . هنگامی که پدر به سپاه رفته بود با او تماس گرفته بودند و به او اطلاع داده بودند که حسن به شهادت رسیده است .
ساعت دقیقا 15:30 بعد از ظهر بود . پس از شنیدن صدای کلون در ، برادرم علی به سوی در حیاط روانه شد و خبر شهادت حسن به گوش علی رسید . چند لحظه ای گذشت و خبری از علی نشد . رو به خواهرم کردم و گفتم چرا علی بر نگشت ؟
خواهرم با تعجب گفت : نمی دانم .
به سوی در حیاط روانه شدم ناگهان با چهره ی مثل گچ علی رو به رو شدم . انگار پشت در خشکش زده بود . اشک دور تا دور چشمانش را پر کرده بود و دستانش به سردی یخ شده بود . من که فقط بهتم زده بود به علی نگاه می کردم با صدایی لرزان از علی پرسیدم : علی ! علی ! چه اتفاقی افتاده؟ پشت در حیاط چه کسی بود ؟ چه خبری داد که اینجوری تو را بهم ریخت؟
علی خودش را جمع و جور کرد و گفت : هیچی . چیزی نشده خواهر . حسن در جبهه زخمی شده ؛ زود آماده شوید تا به بیمارستان برویم . من که دیگر در حال خودم نبودم خیلی سریع به خانه برگشتم و آماده شدم . در راه داشتم با خودم هزار فکر و خیال می کردم ،دقیقا جلوی مغازه ی آسیاب آقای ذهنی بودم که ماشین بنیاد شهید پشت بلند گو اعلام می کرد که حسن صحت به شهادت رسیده و جهت تشییع شهید هر چه سریعتر آماده شوید . در یک آن خشکم زده بود و انگار خیابان دور سرم می چرخید ، پاهایم به زمین قفل شده بود و توان راه رفتن نداشتم . گوش هایم را تیز کردم و با خودم گفتم شاید من اشتباه شنیدم و به صدای بلندگو گوش دادم که این بار دیگر مطمئن شدم،اسم شهیدی که از پشت بلندگو اعلام شد برادر خود من بود . با وجود اینکه پاهایم هیچ توانی برای حرکت نداشتند با تمام قوا به سوی منزل پدرم دویدم . وارد خانه شدم . خواهرها و برادرهایم ،همسایه ها و پدرم ، همگی گریه می کردند . اعضای خانواده خیلی آرام و نجیب گریه می کردند .سریع همگی راهی غسالخانه شدیم . من با وجود وضعیت بارداری از پدر خواهش کردم تا اجازه بدهد من برای آخرین بار برادرم را ببینم . پدر نیز در پاسخ گفت : برادر ت شهید است و هیچ اشکالی ندارد.وارد اتاق غسالخانه شدم . هر چند زبان من از توصیف بدن بی جان شهیدی سراسر نور ، قاصر و ناتوان است اما این حقی است که بر ذمه من است .
حسن چون نوری در میان صدفی سفید به خوابی بس آرام و طولانی آرمیده بود . برادرم همچون لاله ی گلگون به خون غلتیده بود . صورتی سپید و بس نورانی . بدون کوچکترین زخمی . محاسنی که با خون پاشیده شده از شاهرگ گردن خضاب شده بود . هیچ جای دیگر بدن نشانی از زخم نبود . خونی که از شاهرگ پاشیده شده بود ، آبراهه ای باریک ایجاد کرده بود و دقیقا به جیب راست حسن رفته و همان جا خشک شده بود .
انگار حسن از نحوه ی شهادتش اطلاع داشت و نمی خواست قرآن جیبی پدر ، کنار خون قرار بگیرد.
صورت خود را به صورت برادر چسباندم تا آرامش قلبم شود . چنان بوی عطری از صورت برادر استشمام می شد که تا سالیان سال آن را حس می کردم . عطری که در هیچ جای دنیا یافت نمی شود . سپس مراسم تشییع شروع شد . در طی این زمان 2-3 ساعت بهت زده و شوکه شده بودم . در پشت پیکر برادر عزیز تر از جانم به راه افتادم .
لا اله الا الله . لا اله الا الله . محمدا رسول الله . علی ولی الله …
در خاطرم هست تا خواستم گریه کنم یکی از آشنایان در گوشم گفت : مبادا گریه تو باعث شادی دشمن شود . همان لحظه تمامی بغضم را قورت دادم . اینک حسن 20 سال دارد 11/6/1360 ، خواب پدر تعبیر شده بود . برادرم را به رسم امانت به دست خاک سپردم و از خدا خواستم تا بنده حقیر را یاری رساند تا خون لاله ی گل گون کفنم را هیچ وقت پایمال نکنم.
نويسنده: شیرین نسیمی