گلپانا ؛ شانزده ساله بود و بسیج او را قبول نمی کرد. شناسنامه اش را دستکاری کرد و رفت.
به مادرش می گفت هیچ وقت پیش دشمن گریه نکن که خوشحال می شود.
مادرش می گفت وقتی مجروح شده بود و در بیمارستان بستری بود، برایش غذا بردیم. گفت اول بدهید به هم تختی ها، بعد به من.
به پدر و مادرش می گفت اگر 24 ساعت بیایید جبهه و ببینید آن جا چه خبر است، آن وقت به من نمی گویید نرو.